نتایج جستجو برای عبارت :

گشنمه شام نخوردم

*گشنمه شام نخورم اتفاقا مرغ سوخاری بود ولی نتونستم میل نداشتم یا هر
چی وقتی به این فکر میکنم که ته اش قرار گشنمه بشم و یه چیز دیگه بخورم
دیگه برام مهم نیس لقمه ی دهنم نون پنیر باشه یا مرغ یا هر چیز دیگه حقیقتا
مات شدم نمیدونم برا چی اینجام چی درسته چی غلط وحشت دارم ز اینکه چشمامو
باز کنم و ببینم 5 سال خطا رفتم اونم در صورتی که بابام قبلا تذکر داره بود
نمیدونم چی پیش میاد ولی هر چی که هس کاش زودتر بیاد چون حسابی منو بهم
ریخته
 
 
جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو 
بسکه هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو 
تا به اینجا که به درد تو نخوردم آقا هیچ وقت از ته دل غصه نخوردم بی تو 
چاره ای کن، گره افتاده به کار دل من راهی از کار دلم پیش نبردم بی تو 
سالها می شود از خویش سؤالی دارم من اگر منتظرم از چه نمردم بی تو 
با حساب دل خود هرچه نوشتم دیدم من از این زندگیم سود نبردم بی تو 
گذری کن به مزارم به خدا محتاجم من اگر سر
خب اینم از تاریخ...
با اینکه امشب هیئت داریم و عکس حاج قاسم داره بهم از روی دیوارحیاط و توی بنر لبخند میزنه اما نمیتونم در برابر خواب مقاومت کنم...
ناهارم نخوردم ...از ۱۱ بلند شدم رفتم کتابخونه دانشگاه بلکه بشه اونجا درس خوند...بوی سوسیس کالباس کابین بغلی هم یه جوووری بلند شدددده بووود که واویلااااا...میخواستم برم بکوبم تو دهنش بگم تو جلو در این تابلو رو نخووندی؟که ورود با غذا و خوراکی ممنوووع!؟!
گشنمه ..خوابم‌میاد...و داغونم...
.........‌........
خدایا ا
ابوی گرامی فرمودند که چرا همش من برم نون بگیرم حال ندارم منم پیشنهاد دادم که باشه من میرم نون میگیرم امشب شما املت درست کن برگشتم شام بخوریم گفت واقعا میری نون بگیری گفتم آره به شرطی که درست کردن شام باشما گفت باشه تا بری بگیری و برگردی من املت درست کردم مامانمم گفته بود من شام نمیخورم هیچی هم درست نمیکنم من رفتم نون گرفتم رسیدم خونه دیدم  املت آمادست آقا چشمتون روز بعد نبینه اولین لقمه که خوردم اینقدر بد مزه بود نمیدونم چی چی بهش زده بود یک
دارم گریه می کنم 
آره 
از دست ننه ام 



خدایا 
اسلام تو آسون گرفته و آدمای عنت سخت 
طبق حکم شرع اگه احساس خطر سلامتی کنی روزه بر تو واجب نیست 
حالا دکتر به من گفته در شش ماه اول بعد عمل نباید روزه بگیری شما که خشکی شدید داری که نباید روزه بگیری 
حالا امروز به همکارام میگم من بیست روز دیگه روزه می گیرم میگن نگفتن از فردای شش ماه فِرت وردار روزه بگیر که 

اون وقت مامانم اومده پای نهار درست کردن من که دیشب فقط یه پیشدستی فرنی خوردم! سحر نخوردم صبحو
رفتم اتاق عمل. مامانم گفت به کمرم امپول نزنن. خب در نتیجه بی حسی موضعی بود فقط. تجربه جالبی بود. بعد از شکستگی سرم تو بچگی اتاق عمل ندیده بودم دیگه. وزن منم سوژه ای شده بود. سعی میکردن با شوخیاشون فضارو تلطیف کنن. درست گفتم؟ اصلا تلطیف یعنی چی؟ بیخیال. درسته درد داشت. یه چیزیو محکم اولش میکشید رو زخمام. اما الان خوبم. امشبم احتمالا میریم تهران. یه خورده گشنمه. یه خورده که نه. خیلی گشنمه. امروز اصلا کار نکردم از صبح داستان داشتیم. :((( بیشتر ناراحت او
+ کلا 3 ساعت تونستم بخوابم. اونم به زور مسکن!
 
+ خیلی گشنمه.... اصلا همش گشنمه. من واقعا دوست دارم غذا بخورم. اگه دم دستم بود راحت میخوردم. ولی هیچی نیست اینجا. لبام هم شده مثل کویر لوت پر از ترک... آخرم خودم این تیوب رو میکنم که بهم غذای جویدنی بدن. نه یه مشت مایعات غلیظ و رنگ دار. حتی بو هم ندارن که آدم با بوش سیر شه...
 
+ دنیا شورشو درآورده از کوچیکی! دیشب اینو فهمیدم. واقعا اینقد عجیب بوده که هنوزم تو کفشم. اونی که دیشب از طریق این وب باهاش حرف زدم از
امروزم کارام زود تموم شد. نمیدونم جریان چیه :/ هرچند که کتاب باز وقت دارم بخونم اما گشنمه و حوصله ام نمیاد. رسیدم به بخش ارسطو. احتمالا جالب تر برام باشه چون از خودش کتابی نخوندم تا حالا. نشستم رو مبل و منتظر که مامانو بابا بیان شام بخوریم از ساعت پنج گشنمه و دلم ضعف میره هی جلو خودمو گرفتم. تقریبا به هیچی فکر میکردم. یه ذره هم حوصله ام سر رفته. چند تا فیلمم زدم ببینم حوصله نداشتم. نمیدونم چرا یجوری شدم انگار شب که شد غم عالم ریخت رو دلم. اما نمیفه
دیروز دو رو از من و دیدید
خیلی شاد و خوشحال
و خیلی ناامید و پشیمان
من کلا دختر زود رنج و حساسی بودم! و بسیار ریز بین!
این از بدترین خصوصیات اخلاقی ام است که به ان اعتراف میکنم تا به خودم کمک کرده باشم!
با همه اینطور نیستم!
مثلا اگر دخترخاله حرفی بزند نه ناراحت میشوم و نه اهمیتی دارد!!!
چرا دارم کتابی مینویسم! اه
ولی اگه خانوادم چیزی بگه و یا کاری انجام بده اذیت میشم
کی و اذیت میکنم؟! خودم و!!!
چون توقع چنین رفتاری ندارم ازشون!!!
مثلا وقتی با محمد حرف
گشنم شده بدجوری از صبح تا حالا بجز سه لیوان چای چیز دیگه ای نخورده ام !!!!! لعنتی باید ساعت 16:30 بشه که برم بیرون بدی اینکه باید بعد اینجا برم یاناکار نمیدونم چرا به حبیب کاف گفتم اوکی انجام میدهم ولی خب برم خونه مامان خانم روی اعصابم پیاده روی میکنه
دیشب ، داشتم میخوابیدم که یهو یه پشه اومد صاف نشست رو دماغم!!!
یه نیگا بهش انداختمو گفتم : سلام
گفت : علیک ..
گفتم : چیه؟
گفت: میخوام نیشت بزنم
گفتم : بیخیال ... این دفه رو کوتاه بیا
گفت: تو بمیری راه نداره . گشنمه .
گفتم : الان میتونم با مشتم لهت کنم .
ادامه مطلب
طرحام مونده...
ناهار نخوردم...
تا یک ساعت دیگه نور میره...
اتاقم نور نداره و عملا چهار دیواری بی پنجره اس
از وقتی رسیدم مهمون اومده،باید صبر کنم تا برن و ناها بخورم و کارمو شروع کنم
وقت کمه... با این سرعتی که روزگار داره خیلی وقت کم میارم...
خدایاااا شکرت!!!
میس آزی پیاممو جوا بداد. نوشته نمیخواد شنبه بیای خودمون بهتون زنگ میزنیم. 
اخیش خیالم راحت شد...
عمرا که تماس شنبه و یکشنبه اشون رو من جواب بدم. 
من دیگه یک دقیقه هم بدون پول و قراراد نمیرم اونجا 
مگه مغز خر خوردم؟؟؟؟!!!!!!!!!!
«یه چیزی رو می دونی ... از روزی که تو با یقین گفتی از اون آب نَباتا نمی خوری، چون ژلاتین خوک توشه، من هم دیگه نخوردم!» 
موضوع مال چند شب پیش از اون بود که یکی از بچه ها بهم از این آب نبات کِشدارا تعارف کرد و چون توش ژلاتین داره و ژلاتین اروپا هم معلومه از چی تأمین می شه، من نخوردم. وقتی امبروژا ازم پرسید که چرا نمی خورم، خیلی جدّی بهش گفتم چون خدا دستور داده.
تعجب کردم. گفتم: «اما اون دستور مال مسلموناست. تو چرا نمی خوری؟» 
گفت: «مگه تو نگفتی این رو
چونکه مستر شین فهمید من دقیقا 1 سال ازش بزرگترم
 
من میدونستم اون از من کوچیکتره ولی خودش نمیدونست ؛ که خب امشب فهمید
 
حالا هی بیان زر بزنن که سن فقط ی عدد عه... :(
 
چرا چیزی نمینویسم؟
چون حالم بده
حدود 1 ماهه دکتر نرفتم و دارو نخوردم
غمگینم
حالم خوب نیست ...
امروز داشتم از محل رفت آمد به مدرسه راهنمایی ام رد میشدم...یکم خاطراتو مرور کردم / دلم به حال خودم سوخت / تاحالا اینقدر واسه خودم غصه نخوردم /من خیـلـی تنها بودم / فقط خودمو زده بودم به نفهمی / فرقش با الان اینه که الان میدونم و اون موقع نمیدونستم...
بیاید و بگید من سرما نخوردم و این شوخی کثیفِ گلبولای قهوه ایمه که قراره بزودی تموم شه :)
+ عاقبت تاب بازی (:|) و چرخ و فلک سوار شدن (:|) تو هوای هشت درجه سانتیگراد (سگ سرما:|) 
میشه یاداوری کنید به کودک درونم که بگیره بکپه؟ :| سپاس متقابل ..
هوالرئوف الرحیم
تو این مهمونی بهم خوش نمیگذره اصلا.
امشب سر سفره که نشسته بودم، داشتم فکر می کردم چرا. فهمیدم.
یه مقدار زیادش حسادت بود. یه مقدار زیادش هم قمپز بودن اونها. 
امشب و امسال هم گذشت. 
خداروشکر که زخمی نخوردم.
ولی کلا حال و حوصله ندارم. نمی دونم چی شده...
عاقا صب کله سحر خروس نخونده پاشدم رفتم مدرسه
همونکارایی که تو پست قبل گفتم همراه با سوتی اول رو انجام دادم و خبر رسید رفیق در نقطه ای دیگر از شهر منتظر است
قرار بود از مدرسه کارم که تموم شد راه بیافتم برم سوی مقصد دوم در جنوب یخورده غربی تهرانتوجه کنید که راه خاصی نبود اگر این رفیق خبرش نمیرسید :|
هیچی دیگه ساعت 12 عنر عنر از غرب رفتیم شمال شرقی -_-
تا ساعت 2 کلی حرف زدیمو برنامه ریختیم و ... 2 و نیم از هم جدا شدیم که من زود به کارم برسم و دیرم نشه
دوبا
دیشب خواب پدربزرگم رو دیدم بهم گفت وسایلت رو جمع کن میام میبرمت 
ینی دارم میمیرم؟؟؟؟ :/
جمعه کنکور دارم بعد امروز سرما خوردم در صورتی که یکساله سرما نخوردم آخه الان وقت سرما خوردن بود (حالم بده سر درد گرفتم نمیتونم بخونم) :/
دعا کنید کنکورمو خوب بدم
 
 
دارم با آبرنگ نقاشی می کشم و یه لیوان ماسالا مشت برا خودم درست کردم و نقاشی می کنم و ماسالا می نوشم یکهو لیوان ماسالا رو نگاه کردم و رنگ قرمز و سبز مشکوکش بغل لیوان مشخص کرد ماسالا نخوردم آب آبرنگ با طعم ماسالا خوردم حالا نمیرم؟ 
 
 
 
 
من دیشب تا یک بیشتر نتونستم بیدار بمونمو مغزم نکشید :/ رو به بیهوشی بودم. الانم هنوز خوابم میاد ولی دیگه بیدار شدم. هنوز صبحونمو نخوردم اونو بخورم خواب از سرم بپره پاشم کار کنم که امروز دیگه بتونم تمومش کنم. کاش خوابم از سرم بپره.
دارم تموم میشم و حاضرم قسم بخورم به رفتن و نبودن تو هیچ ربطی نداره. وجود من یه سازه‌ی متزلزل بود که با تف بهم چسبونده شده بود. رفتن تو هم اون تقه‌ی سرنوشت ساز که باعث من از هم بپاشم. الان تک تک عناصر شخصیتم و المان‌های شکل‌دهنده‌ی زندگیم رو زیر سوال بردم. بیشتر از ۲۴ ساعته که هیچی نخوردم و از اتاق بیرون نرفتم و با کسی حرف نزدم. حالم خوبه ولی دارم تموم میشم.
برای دووم آوردن تا نیمه شب به چُرت ظهرم احتیاج دارم...دو ماه میشه که قرصهام رو نخوردم و دلیلش این بوده که داروخانه بدون نسخه داروی روانپزشکی نمیده و خودمم هنوز نظام پزشکی ندارم و وقت سر زدن به پزشکمم همینطور...
دوماه بدون قرص با آرامش خوابیدم و باز انگار برگشتم به سیر سابق...شب خوابم نمیبره و ظهر هم به همون روال...تو این داغی هوا رفتن برق هم شده قوز بالا قوز...
من تسلیمم...قرصهام رو بهم برگردونین!
مامان امسال بادوم کاشته بود و من هیج سالی توی عمرم به اندازه ی امسال بادوم زمینی نخوردم.
بادوم های خیلی درشت و قشنگ و خوش طعم.
فکر میکنم بابت این نعمتی که امسال داشتم از خدا تشکر نکرده بودم.
خدایا مرسی که اینقدر مهربونی و به ما امسال یه عالمه بادوم ِ خوشگل کادو دادی.
 
+به بادوم ها آب نمک می زنیم و بعد میذاریم داخل فر. کاملا مثل بادوم های بیرون میشه؛ حتی بهتر.
بسم الله الرحمن الرحیم
همین الان که داشتم میومدم سر کار و زمزمه میکردم سر من پیش کسی خم نشد اما پیش پاهای تو افتاده گی داره...و غرق شده بودم در یک فکر رویایی
یکهو یه چیز سیاه روی شیشه دیدم و چشامو بستم و یک تکونی خوردم فکر کنم گنجشک بود :(
حتی جرات نکردم ماشینو نگه دارم ببینم چش شد؟
خیلی حالم بده بدنم داره مور مور میشه...
نتیجه اخلاقی: ماشین دست خانوم جماعت ندین
+آیا میدانستید من از ماه رمضون تا الان نهار نخوردم؟
#تغییر سبک زندگی
ساعت پنج دیقه به یکه !امروز ساعت دوازده از کار اومدم بیرون . یه نفر فوت کرده بود و از صبح تا ساعت یازده داشت صدای قران پخش میشد با وولوم بالا. در اتاق مدام باز و‌ بسته میشد و سوال های تکراری اقای ... نیستن ؟! و جواب تکراری نه نیستن . تا الان تقریبا ۱۸ ساعته که بی وقفه داره بارون میاد . همیشه عاشق سقف شیروونی و اتاق زیر شیروونی بودم اما امروز از صدای بارون که میزنه به سقف و حتی نمیشه صدای تلویزیون رو شنید داشتم دیوونه میشدم .ساعت چهار بعد از ظهر شروع
به ازای هر تقارن یک کمیت پایسته وجود دارد!
 
قطعا هنوز نفهمیدم یعنی چی. کلی تقارن خوندم از دیروز. الان خسته شدم، وگرنه قضیه نویتر میخوندم. حالا بعدا میخونم، شاید بعد ازینکه استراحت کردم.
 
+مچم درد گرفته. 
++قرار بود دیشب یه چیزی رو بخونم و چک کنم هنوز نکردم.
+++سه ربع پیش چایی دم کردم ولی درگیر کارم شدم نخوردم!
++++منتظرم 10 روز دیگه که خیلی چیزا رو شد با حالتی پیروزمندانه به همه بگم من میدونستم :))) 
ساعت پنج دیقه به یکه !امروز ساعت دوازده از کار اومدم بیرون . یه نفر فوت کرده بود و از صبح تا ساعت یازده داشت صدای قران پخش میشد با وولوم بالا. در اتاق مدام باز و‌ بسته میشد و سوال های تکراری اقای ... نیستن ؟! و جواب تکراری نه نیستن . تا الان تقریبا ۱۸ ساعته که بی وقفه داره بارون میاد . همیشه عاشق سقف شیروونی و اتاق زیر شیروونی بودم اما امروز از صدای بارون که میزنه به سقف و حتی نمیشه صدای تلویزیون رو شنید داشتم دیوونه میشدم .ساعت چهار بعد از ظهر شروع
امروز ساعت چهار بیدار شدم بالاخره زبانمو کار کردم تا شیش بعدش منتظر شدم کتری جوش بیاد چایی دم کنم چایی رو دم کردم گفتم برم یه ربع استراحت کنم که خوابم برد و ساعت هشت بیدار شدم. یه خورده سر نشستن سر کارم بی قرارم نمیدونم چرا همش میخوام پاشم از جام. هعی.  یاد کلاسای یکشنبه بخیر. چقدر وقتی بهش فکر میکنم دور به نظر میرسه. دلم تنگ میشه بهش فکر میکنم . حالا دوباره یکشنبه ها کلاس دارم تو همون حوالی. از جو اون منطقه خوشم میاد.   همین خیلی گشنمه. خیلی ولی ب
دارم از اون پاستیل‌هایی می‌خورم که اون روز جلو زیرج‌ نخوردم:) نیوشا و دوستش از دم دکه پشتی اومدن پیشم و نیوشا بهم سلام کرد. دوستش پاستیل رو بهم تعارف کرد و گفتم ممنون نمی‌خورم. یهو نیوشا پاستیل‌ها رو از دست دوستش گرفت و گفت  «از دست پسرا قبول نمی‌کنی نه؟ بیا بردار.» منم این‌جوری بودم که :  «گفتم که نه ممنون:|»
ولی واقعا الان که فکر می‌کنم اگه خود نیوشا می‌داد بر می‌داشتم چون سه ساعت بعدش که رفتم خونه تو راه برا خودم پاستیل خریدم:دی
من همینجوری داشتم میگشتم راجع به نویسنده ی کتابی که میخونم به اینجا رسیدم. اقا وقتی گفت سوربن درس خونده همچین گریه ام گرفت که نگو اینقدر حسودی کردم باورت نمیشه. خوشبحالش تونسته بره :(((( کاش منم بتونم امسال قبول بشم من به همینم راضیم. پاریس رویا میمونه واسه من احتمالا. 
فکر کنم باید از خونه برم بیرون یه هوایی به سرم بخوره. خیلی گشنمه مهام که ازش خبری نیست. 
یه چیزی میخواستم بهت بگم هرچی فکر میکنم یادم نمیاد.
 
امروز تونستم ساعت چهار این طورا دوباره بیدار شم. هووورااا. خب فکر میکردم خواب میمونم اما بیدار شدم‌. دارم شهرام ناظری گوش میدم هنوز شروع نکردم البته نوشتم اول کارایی رو که باید انجام بدمو تا شب که بیخودی هدر ندم وقتو. احتمالا یا امروز یا فردا کتابم تموم میشه. خیلی زوده نه؟ چون نشستم پاش یعنی خب این کتابو دوست دارم چون در مورد چیزی هست که بهش علاقه دارم و دغدغه امه. اینقدر گشنمه که الان نمیتونم کار کنم. منتظرم حاضر شه چایی. همین امروز رو شروع کن
امروز چهلمه عمو بود و با هزار بدبختی خودمو رسوندم تالار برای شام. هوا به شدت گرمه و منم که سطح هموگلوبینم خیلی پاییه و نفس کشیدنم سخت شده.
نشستم سرمیز طبق معمول سوالای پزشکی فامیل از نوک پا تا نوک سر شروع شد
یهو یکی از فامیلا دهنشو اندازه دریچه کولر باز کرد و درحالیکه درست حسابی نمیتونست کلماتش رو بیان کنه با همون حالت گفت خانم دکتر این دندون عقل من داره بیچاره ام میکنه.
یعنی تو اون حالت احساس کردم دارم بالا میارم.سرمو سریع انداختم پایین و گفت
اخم کرد. کلافه شد. مهربان نبود. همین‌ها کافی بود تا اضطراب من بیشتر شود و در انجام تمرینات، ناتوان‌تر شوم. بعد از پایانِ کلاسِ آنلاین، آمادگی این را داشتم که گریه کنم. حدود نیم ساعت روی صندلی نشستم و از جایم تکان نخوردم. غمگین بودم. خجالت می‌کشیدم؛ از خودم، از مربی‌ام، از زندگی و از تمریناتی که انجام نداده‌ام. شور همه‌چیز را درآورده‌ام. نه خوابم به جاست، نه غذا خوردنم، نه تفریحم، نه کار، نه تمرین و نه هیچ چیز دیگر. مدام اضطراب، مدام تپش ق
دلم سیب زمینی و قارچ و پنیر میخواد :(
این متن پایین مخصوص نبات و رویا نوشتم که به اضافه وزن حساسن 
 
چربی سوزی شکم و پهلو در 1 روز!راهی مناسب برای سوزاندن چربی های شکم و اطراف کمر بطوری که در کوتاهترین زمان از دست چربیهای اضافه خلاص شوید1- مقداری برگ درخت زیتون خشک شده تهیه کنید2-برگها را روی چربی‌های اطراف شکم توسط یک دستمال بزرگ بپیچید3- به اندازه یک استکان بنزین روی برگها بریزید بطوری که مرطوب شوند4- با فندک یا کبریت برگها را آتش بزنید و چند
1. یه جا خوندم نوشته بود اگه یکیو از دست دادی و خودتو پیدا کردی تو بردی. راست میگه. من میدونم.
2. امشب تو اتوبوس یه دختره جلوم بود، سه چهارسال از خودم بزرگتر، با یه لبخند رو لب... پوکر بودم و با لبخندش خندیدم. اگه یکی بود که لبخند نداشت رو لبش وسط اتوبوس میزدم زیر گریه. 
نتیجه اول : شما رو تک تک مولکولای اطرافتون تاثیر دارید.
نتیجه دوم : دلیل حال خوب همدیگه باشیم.
نتیجه سوم : همدیگرو دوست داشته باشیم.
3. نصفه راه وسط تاریکی دیدم بابام منتظرم وایساده. عا
تو دریاچه دانشگاه جسد پیدا کردن...
خداوندااااااااا...
مگر میشود؟؟؟
چه ساندویچ الویه هایی که من کنار اون دریاچه نخوردم...!چه دوغ هایی که سر نکشیدم...
الان دیگه کجا برم یللی تللی ‌‌‌...من فقط اونجا رو داشتم...حالا از اونجام میترسم!
هعی ..‌ته ساندویچامم مینداختم واسه ماهیا و رو نیمکت های ننو گونه اش تاب میخوردم....
...خوبه اون موقع که اونجا بوددم جسد رو آب پیدا نکردم...!ایییییییییییییییییییی...
.....
ینی خیلی ترسناکه بچه کوچیک...به خصوص اونایی که زود به دن
من زیر ستاره کیوان به دنیا آمده ام ...
سیاره ای که دورش را دیرتر از همه به پایان می رساند؛
سیاره ی مدار انحرافی و تاخیر ها...
والتر بنیامین
 
خب من نصمیم گرفتم کتاب سنگی بر گوری جلال ال احمد رو بخونم. خیلی وقت پیش خوندم حدودهای روزای اولی که این وبو ساخته بودم فکر کنم زمستون ۹۵ بود و این که فکر کنم سانسور شده بود. مطمئن نیستم تا قبل از پیاده روی تمومش کنم. اما تا امشب میخونمش دیگه. تا چی بشه. یه ذره کارامو کردم یه خورده هم گشنمه. چی بخورم؟ هوووف از صب
هروقت به زندگی های خواهرام و اداهای شوهراشون و اینا نگاه می ‌کنم با خودم میگم چه تضمینی هست که ازدواج کنی و زندگیت شیرین باشه اصلا تو که یبار ازدواج کردی و اون ازدواج رو خراب کردی
می دونم ازدواج واسه این نیست که کسی بیاد زندگی منو اداره کنه اما 
دلم دقیقا همینو میخواد! چون همین الانم زندگیمو خانواده ام و مخصوصا مامانم اداره می کنن 
معده ام ترش کرده 
رانی ندارم فامو دارم 
امپرازول ندارم من خر دیشب رفتم داروخونه هاا! :/ 
معده ام ترش کرده دیشب ش
بزار یه خورده از کتاب بگم. خب میدونی که دارم کتاب محاکمه ، نوشتهٔ فرانتس کافکا با ترجمهٔ علی اصغر حداد از نشر ماهی رو میخونم. ترجمه اش که به نظرم خیلی روونو خوبه (نه که خیلی حرفه ایم تو ترجمه واسه همین نظر میدم :دی ) اما خود کتاب خب فکر کنم این کتاب اولین کتاب داستان بلندی باشه که از کافکا خوندم. قبلیا بیشتر داستانهای کوتاه بودن ازش. بعضی جاهاش کسل کننده میشه اما کلا یه ریتم خاص خودشو داره شبیه بقیه رمانها انگار نیست نمیدونم چجوری بگمش. ولی جوری
من زیر ستاره کیوان به دنیا آمده ام ...
سیاره ای که دورش را دیرتر از همه به پایان می رساند؛
سیاره ی مدار انحرافی و تاخیر ها...
والتر بنیامین
 
خب من نصمیم گرفتم کتاب سنگی بر گوری جلال ال احمد رو بخونم. خیلی وقت پیش خوندم حدودهای روزای اولی که این وبو ساخته بودم فکر کنم زمستون ۹۵ بود و این که فکر کنم سانسور شده بود. مطمئن نیستم تا قبل از پیاده روی تمومش کنم. اما تا امشب میخونمش دیگه. تا چی بشه. یه ذره کارامو کردم یه خورده هم گشنمه. چی بخورم؟ هوووف از صب
یا چند وقته دیگه شکلات دوست ندارم، یا خیلی وقته که یه شکلات درست و حسابی نخوردم...
یا بی کیفیت شدن یا بی مزه. یا زیادی تلخ، یا زیادی شیرین...
جی یه بسته شکلات برام آورده بود از این خارجیا.. با اشتیاق باز کردم ولی از اونایی بود که خیلی شیرین بود... ولی بازم میشد یه کاریش کرد تا اینکه دیدم توش کشمش ریختن! :(
ادامه مطلب
از صبح تا الان به نظرم یه روز طولانی میاد. هوا اینجا اینقدر گرفته است که جای سه بعد از ظهر فکر میکنی دم غروبه. هنوز منو مها نهار نخوردیم و منتظریم سیب زمینی سرخ بشه تا خوراک مرغ بخوریم. به شدت گشنمه. صبح زود بیدار شدم همون چهار یا پنج بود. وسطش البته یه چرتم زدم و بعدش با این که خیلی خوابم میومد نشستم کار کردن اما کلی کارم مونده باید بشینم پای کتاب تا تمومش کنم زودتر دوست ندارم اینقدر طول کشیدنشو. تازه حمومم رفتم خونه رو هم جارو زدم چیه هی اینور ا
توجه؛ این پست حاوی جزئیات حوصله سر بر هست.حال ندارید، نخونید!
دیدین میگن مامانا شونصد تا دست دارن و بلدن همزمان کلی کار رو به صورت موازی پیش ببرن و ساپورت کنن؟امروز یه چشمه از این ویژگی رو از خودم نشون دادم! بعد از نیم چرتکی که بعدظهر داشتیم با نوای "مامان گشنمه، مامان گشنمه" پاشدم و سیب زمینی گذاشتم سرخ بشه و همزمان لباس های تو حیاط رو جمع کردم و هرکدوم رو گذاشتم سر جاشون و غذای جوجه ها رو دادم و تخم مرغ هاشون رو برداشتم و سیب زمینی ها که حاضر ش
- من عاشق قارچم!
+ تاحالا قارچ آب پز خوردی...؟!
- نه...نخوردم!
+ پس انقدر سـاده نگو عاشقِ قارچم...
اگه عاشق قارچ بودی همه جورشو امتحان میکردی،
و در آخر میگفتی با همه مزه هاش، بازم عاشق قارچم!
نه اینکه فقط توی پیتزاس یا بین یه عالمه پَنیره امتحانش کنی و بگی عاشقشم...
تو عاشق نیستی
خیلیا عاشق نیستن
فقط گشنه ان!
+کپی شده از یه کانال 
++دلتون میاد جوون مملکتو رگباری آنفالو کنید؟:))
میدونم چرت و پرتن اکثر پستام ولی مهم دله، منه بخ بخ زیاد نمیتونم وقت بذارم وگ
لحظه های زندگی



 

چانیول : بک کجایی ؟ 
بک: چی شده چانی؟؟  دی او : چت شده
؟؟ + به مربی زنگ زدم یکم ازش اطلاعات بگیرم . کای: خوب !! + گفت که قراره تو یه
برنامه شرکت کنیم . شیومین: برنامه؟؟ + اره برنامه. چن : چه برنامه ایی؟؟؟
+مطمئنید می خواید بدونید چه برنامه اییه ؟؟؟ کای : بگو دیگه !!! + مسابقه ی گیم
کیس . کای : مسابقه ؟؟؟ اوففف . اعضا : گفتیم حالا چی می خواد بگه !!!  +  مربی
گفت بعدا در موردش با هامون صحبت میکنه .{ 30 دقیقه بعد}  دی او :
بچه ها غذا امادست !!! کای: اخ ج
لحظه های زندگی



 

چانیول : بک کجایی ؟ 
بک: چی شده چانی؟؟  دی او : چت شده
؟؟ + به مربی زنگ زدم یکم ازش اطلاعات بگیرم . کای: خوب !! + گفت که قراره تو یه
برنامه شرکت کنیم . شیومین: برنامه؟؟ + اره برنامه. چن : چه برنامه ایی؟؟؟
+مطمئنید می خواید بدونید چه برنامه اییه ؟؟؟ کای : بگو دیگه !!! + مسابقه ی گیم
کیس . کای : مسابقه ؟؟؟ اوففف . اعضا : گفتیم حالا چی می خواد بگه !!!  +  مربی
گفت بعدا در موردش با هامون صحبت میکنه .{ 30 دقیقه بعد}  دی او :
بچه ها غذا امادست !!! کای: اخ ج
امروز رفتیم یکی از رستورانای مثلا درجه یک. از ظهر تا حالا که ۱۲ شبه این غذاهه مونده سر دلم
تازه دو بارم رفتم دسشویی
جرات نمیکنم خیلی چیزی جلو مامان اینا بگم
هر چند از عرق نعنا و نبات خوردنام میفهمن
چین این رستورانا آخه عوضیا
هیچی دیگه هی عرق نعنا میخورم
تازه شامم نخوردم
بابت حرکت زشت دیروز اون نارفیق امروز ما صد و خورده ای پیاده شدیم تا حالمونو خوب کنیم
ولی روز خوبی بود 
صبونه خوبی زدیم بر بدن و بعد از یه استراحت کوچولو نهار رفتیم یه جای باکلا
دیروز برای اینکه وقتم کمتر تلف بشه بلیط اتوبوس گرفتم و برگشتم ولی خب وقتم زیاد تلف شد.
امروز ظهر یکی از رفقا سوییچش رو داد بهم که برم دانشگاه. از این جهت که نمیخواستم پول تاکسی بدم خیلی خوشحال بودم ولی خب مساله به اینجا ختم نشد . چون تو بوفه دانشگاه مجبور شدم که ناهارش رو هم حساب کنم . تازه یکی دو هفته س برا کمتر شدن هزینه ، نوشابه رو از برنامه م حذف کردم ولی امروز نوشابه دوستم رو هم حساب کردم در عین حالی که خودم نوشابه نخوردم. 
غروب که داشتیم برم
هرچقدر سنم بالاتر میره خیلی از مسائل برام بی اهمیت تر میشه...
بلند شدم خونه رو جمع کردم یه کم ، در حد جا به جا کردن ظرف های آشپزخونه و کف پذیرایی...
بعد یادم افتاد من از دیروز ساعت ۲ ظهر تا اون موقع که حدود ۷ شب بود چیزی نخوردم...
لپ تاپم رو روشن کردم ، فیلم a star is born رو گذاشتم دانلود شه...
گفتم بیخیال تمیزی خونه...
تو این فاصله گوجه و خیار و سبزی و کاهو شستم و سالاد و املت فوری درست کردم...
بعد نشستم دو ساعت تموم پای فیلم و با خیال راحت غذا خوردم و از فیلم
عکسای حدود شش ماهگی علی رو که نگاه میکردم، به خودم گفتم چرا اون موقع به اندازه ی کافی لُپ های آلوچه ایش رو نخوردم!! 
آخه چی شد که من اون دست و پاها و لُپای گوشتالو رو گازگاز نکردم؟؟!
خوب که فکر کردم یادم اومد که اون موقع تنها دغدغه م بزرگتر شدن پسرم و دراومدن دندوناش بود، و وقتی دندوناش دراومد، دیگه اون لپا هم آب شد... 
انتظار بزرگ شدنش رو میکشیدم، درحالیکه هیچ لذتی از کوچک بودنش نبردم!
مثل همین الان...
 گاهی فکر میکنم در چندسال آینده دلم برای هم
نمیدونم چمه
توی چهار روز گذشته به اندازه سه وعده ی یک روز هم غذا نخوردم
دو روز کامل از دل درد پیچیدم ب خودم
چیزی نخوردم ک خوب بشم ولی...
 بی اشتهایی ادامه پیدا کرد و تهوع هم اومد
هیچ غذایی نمیتونم بخورم دیگه
از طرفی مهدی رو اعصابمه ک هی میگه بریم دکتر
من خانواده خودمو نمیذارم ببرنم دکتر
تو میخوای زورم کنی؟!
+ نمیدونم چ مرضمه فقط میدونم باعث شده زیر چشمام سیاه شه و گود بیفته و به نهایت زشتی برسم. اونم با این ابروهای داغون ک ی قرنه حوصله نکردم دست ب
امروز ساعت چهار بیدار شدم اما نتونستم کار کنم. و خوابم برد اصلا دست خودم نبود. دوباره تا همین ظهر خوابو بیدار بودم اخرش زدم تو سرم که بیدار بشم صورتمو شستم اب یخ خوردم و الانم رفتم بیرون که هم خرید کنم هم راه برمو یه بادی به کله ام بخوره. اومدم خونه جامو جمع کردم که دوباره ولو نشم پنجره رو هم باز کردم هوا عوض بشه و خونه از اون گرمی در بیاد الانم نشستم پشت میزم تا روزمو ساعت حدود یک ظهر شروع کنم. میدونم دیره اما واقعا خوابیدنم چه دیروز و چه امروز د
سلام:))
از روز کنکور به اینطرف دیگه این موقع از روز رو به چشم ندیده بودم-۶ صبح- اما الآن به واسطه‌ی موقعیتم مجبورم که ببینم؛این پست رو از جایی به اسم یکن آباد مینویسم،نمیدونم دقیقا کجاییم فقط میدونم که از همدان گذشتیم. از دیروز ساعت ۱۳:۳۰ تا الان توی اتوبوس بودم،خسته شدم؟ بدنم آره داد میزنه که خسته‌اس ولی فی‌الواقع احساس خستگی نمیکنم،شاید چون ذوق دارم که اولین باره که دارم تنها میرم یه شهر دیگه و قراره کارامو انجام بدم،این وسط میدونید چی ن
آنفلوآنزا
می‌ترسم و می‌لرزم و هیچم ثمری نیست
وز دایره‌ی سبز سلامت خبری نیست
نی پاستا خورم، نی پلو و نی شکلاتی
در باسلق و شیرینی من هم شکری نیست
روغن که به کل حذف شده از کلماتم
دانم که به حالم همگی جز ضرری نیست
کم قرص نخوردم که کنم ریشه‌کن این درد
افسوس که جز تلخ‌زبانی اثری نیست
سوزن بزنم تا که کند درد مرا کم
خود درد فزوده وَثَرَش آن قَدَری نیست
گه سرد شوم چون پولوتون، گه چو عطارد
اما چه کنم، در دو مدارم قمری نیست
بارَد ز یکی منفذ بینی، تو بگو
بالاخره کارام تموم شد فقط یه پیاده روی مونده با کتاب داستان زبان و سرچ کردن کسایی که دوست دارم و خوندن توضیحاتشون به انگلیسی. هرچند که کتاب کمتر خوندم اما فردا بهتر میشم و زود بیدار میشم تا بیشتر کار کنم. یه دفتر خیلی وقت پیش گذاشته بودم عکاسایی رو که میدیدمو میخوندمو توش نوشتم حدودا دویست تا عکاس هستن. فعلا البته از کسایی سرچ میکنم که از قبل باهاشون اشنا ام این کارو برای بهتر شدن زبانم انجام میدم یا مثلا خوندن اکانت هایی که به زبان انگلیسی ه
اگه توییتر داشتم الان یهویی میرفتم توییت میکردم که :داشتم عمیقا جزوه ای رو که هنوز به یک دهمش هم نرسیدم میخوندم که دیدم ساعت 2 شده و هنوز نهار نخوردم ، ساندویچ کتلتی که درست کرده بودم رو باز کردم و شروع کردم به خوردن ، آهنگ لاله عباسی از پری زنگنه رو پلی کردم و هندزفری تو گوشم
چی شد؟ هیچی یهو دیدم صورتم خیس از اشکیه که نمیدونم از کجا و چرا پیداش شد
نهارمو نیمه رها کردم و واسه اینکه کسی منو نبینه رفتم زیر پتو و تظاهر به خواب بودن کردم ...
شنیده بود
 
امروز خیلی ناراحت کننده بود، دلخوشی داشتم که اینجا [ایلام در خدمت سربازی] نمازم قضا نشده است، البته چه نمازی! یک مشت الفاظ را خواندن. نمازهایم اصلا روح ندارد و فقط ناراحت از نخواندن آن هستم. حالا یا روی عادت یا روی وجوب آن. برای تنبه خودم، صبح تا ظهر آب نخوردم.
 
ملاقات در فکه، زندگی نامه شهید حسن باقری ص 38
وسط مرور خاطرات این نیم سال، یاد کیسه قرص‌هام افتادم که همیشه همه جا دنبال خودم می‌بردمشون. یادم افتاد که دیگه قرص افسردگی نمی‌خورم. یادم افتاد که ۲ماه و نیمه که این قرص رو نخوردم. حالم انقدر خوب بوده که حتی گاهی یادم نبود چه زجری توی چهار سال گذشته کشیدم. آدم فکر می‌کنه این زخم‌ها هیچوقت خوب نمیشن. مخصوصا وقتی افسردگی افتاده روش و بلند نمیشه حس می‌کنه کارش تمومه. اما افسردگی هیکل سنگینش رو هر از گاهی جمع می‌کنه و میذاره حریفش نفسی تازه ک
دوروزه داره تو مدرسه بهم خوش میگذره
یک چی درونم تغییر کرده و انگار رو بیرونم تاثیر گذاشته :) نمیدونم!تنها چیزی هم که درونم تغییر کرده اینه که دیگه ادمارو خط نزنم 
وای خیلی خوش گذشت این دوروز مخصوصا مووقع ناهار درسته اکیپمون کمی انسجام خیلی نداره 
ولی خیلیخ ندیدم مخصوصا موقع ناهار امروز کگکه دیگه خیلی خیلی خیلی خندیدم :)))))))))))اه تازه چون دیروز دعوا کرده بودم مامانم نه ناهار داد نه خوراکی  هیچی بعد از شانس خوش پول داشتم از مدرسه چیز میز خریدم
دایی دارن میان ایران. از چند ماه پیش اعلام کردن که حاضر باشیم که به محض ورود بریم مسافرت، قم، تهران، شمال... منم پاسم در دست تمدید بود و کارش طووووول کشیده بود، معلوم نبود که بیاد به زودی یا نه. دایی هم هی احوالشو می‌پرسید که بالاخره اومد پاست یا نه؟ که شکر خدا اومد. حالا باز یه نکته‌ی دیگه پیش اومده، اینکه دایی دقیقا یک محرم میان. خلاصه که نبدونم آیا بشه یا نبشه و کجا رو بشه و کجا رو نبشه (وروجک افعال منفی رو اینجوری استفاده می‌کنه: نبشه، نبری
صبح که بیدار شدم نمیدونم ساعت چند بود فقط درد احساس میکردم بزور صبونه دادن بهم. پانسمان شکمم رفته بود کنار گفتم بریم بیمارستان ببینیم چیکارش کنن خب جمعه است و هیچ جراحی بیمارستان نبود. پرستار برام بستش تا فردا زنگ بزنم به دکتر شمالم مثل این که بخش نامم اومده هیچ دکتری حق نداره مریض کسی دیگه رو ویزیت کنه :/ حالا دکتر شمالم قبلا اینجا کار میکرده میشناسه ولی خب اگه قبولم نکنن چی؟ فکر کن دوباره این همه راه برم تا شمال. اونجام که دستشوییش اصلا درست
یکهو انقدری خوابم گرفت از روی تخت تکان نخوردم. حالا که بعد چند ساعت بیدار شده ام گیج، کرخت و بی حوصله ام. حالم مرا یاد علیرضا می اندازد. وقت هایی که از خواب ظهر بیدار میشد همین بود. حالا کدام گوریست این بشر؟ نمیدانم…هنوز حدود ۳۰۰ صفحه از یکی از کتاب هایی که فردا باید ارایه بدهم مانده! اه سمی. کاش خرس قطبی بودم! الان خودم را برای خواب زمستانی اماده میکردم و جواب MRI و کنفرانس فردا به کتفم بود. بله قبول دارم! خرس فطبی هم که باسی باید غصه اب شدن یخ و ب
خیلی یهویی سرم شلوغ شده،کلاسای دانشگاه از طریقِ اپلیکیشن برگزار میشه امروز از ۸ صبح تا ساعت ۵:۳۰ بعد از ظهر یه سَره به گوشی و هنزفری وصل بودم حتی ناهار هم نخوردم.دیروز هم همینطور و احتمالا تا آخر هفته کلاسامون واسه جبران این مدت فشرده برگزار میشه،تا دیروز تجربه کلاس های آنلاین رو نداشتم ولی برخلاف تصورم فهمیدم از کلاسای حضوری توی دانشگاه یکم خسته کننده تره چون فقط با شنیدن ویس و تایپ کردن سر و کار داری و دانشجوها زیاد نمیتونن اکتیو باشن م
دیشب به مامانم گفتم اگه چیزی پرسید حتما بگه خانوم مشاور گفته باید برم ولی خب تا امروز صبح چیزی نگفت ولی صبح دوباره شروع کرد به داد زدن و فحش دادن که چرا اونموقع که تاریک شده بود بیرون بوده؟ (منو میگفت.)خب آخه مگه تقصیرِ منه؟! ساعت پنج قرار بود اونجا باشم و یک ساعت کارم طول کشید. بعدشم مجبور شدم پیاده برگردم چون اصلا هیچ ماشینی نبود که بخوام سوار بشم ولی گفتم با تاکسی برگشتم که بیشتر عصبانی نشه. از شدت سرمای دیروز و زمانای طولانی پیاده روی ها
پچ‌پچ‌ شب‌ها. گشنمه‌ها. بیرنج خواستن‌های. درد پاها. قرمزی رگ‌ها. قرمزی زن‌ها. ران‌ها. ران پهنِ ران گرمِ ران نرمِ ران سفیدها‌. زن‌ها. تفاوت جنس‌ها. آسایشگاه‌ها. قبرستان‌ها. قربستان‌ها. قرمه سبزی‌ها. شوخی‌ها. سایه‌ها روی دیوارها. بیداری‌ها. در خواب بیدارها. در بیدار خواب‌ها. عصبانی‌ها. زدن‌ها. زنده به گور کردن‌ها. مهره به مهر زدن‌ها. مرده به زندگی کردن‌ها. پرده‌ها. ترس‌ها از جای نو‌ها. کهنه‌ها. مرده‌ها. زنده مرده‌ها. صداهای متناس
1_۱۶ روزه یه وعده غذایی کامل نخوردم. یا یه ملاقه سوپ بود یا یه تیکه نون و پنیر
سلامتی بهترین نعمت. چند وقت پیش وقتی بعد خوردن غذا حالت تهوع می گرفتم متوجه شدم 
معدم تحمل غذای چرب و سنگین رو نداره.برای همین سعی کردم این چن وقت سبک بخورم تا یه مقداری حالم بهتر بشه.امروز می خواستم برم دکتر، یکم بهتر بودم غذا با حجم کم،  ولی دو بار هم بین روز غذا خوردم.مدام شکم قار و قور می کنه:( تلافی این چند روز سبک خوردن رو می خواد جبران کنه 
2_دلم می خواد برم یه جا و
امشب فهمیدم که دوشنبه هم تعطیله...
یعنی سه روز تعطیلی پشت هم توی ماه رمضون...
امشب بله برون و عقد داییه...
دایی کوچیکی که همیشه تو دست و پای خواهرزاده ها بوده و خیلی ساله پروژه دوماد کردنش کلید خورده بود تا امشب که داره دوماد میشه....
من اما این سر دنیا یه ذره افطاری خوردم و نشستم با موبایلم بازی میکنم...
من هیچ وقت از نبودن توی عقد یا عروسی کسی غصه نخوردم...
امشب اما مدام زیر لب میگم پس من چی؟
پس من کجای این دنیام؟
چیزی که این غم رو ایجاد و تشدید میکنه
دنیای عجیبی شده، حیوانات جنگل شرف دارن به بعضی از آدم ها. امروز مراجعه کننده ای داشتیم که هنوز ۵۰ سالش نشده بود، اما قیافه اش مثل یه پیرمرد ۹۰ ساله شکسته بود، دست هاش می لرزید. موضوع شکوائیه اش رو که دیدم دلم میخواست بمیرم. ایراد ضرب و جرح اونم توسط پسرش. با هزار امید و آرزو بچه بزرگ کنی آخرش دست روت بلند کنه. بنده خدا مثل ابر بهار گریه می کرد، وقتی سید چایی آورد براش بهم گفت صبحونه هم نخوردم. دلم کباب شد براش. تخت بیمارستان پر از پدر و مادرهایی ه
امروز سه شنبست و قرص ویتامین D نخوردم،چون متوجه شدم به جای 90 روز، 100 روز به خوردنش مبادرت ورزیدم و بیشتر از اینش خطرناکه.
امروز ظهر بیدار شدم و بیرون نرفتم. قصد خاصی هم واسه بیرون رفتن نداشتم، هر چند داشت تاریک می‌شد. امروز حس و احساسِ "نیاز به دیدن روز" رو نداشتم، تصمیم گرفتم شلوارمو ببرم خیاطی و عجله ای نکردم واسه رسیدن به روشنایی روز. امروز سه شنبه متفاوتیه! احساسِ نیاز نمیکنم. کمترین احساس نیاز به محیط و بیرون (محیطِ بیرونی) رو حس میکنم، احس
قصه از این قرار که من به دعوت یکی از دوستان به چالش زندگی بودن قند دعوت شدم. 
همچین شوخی شوخی الان نزدیک ده ماهه که قند نخوردم. 
با نبود قند مشکلی ندارم اما واقعا برام سخته که شکلات نخورم 
یک جا شکلاتی کوچیک تو شرکت هست روی میز که من هر روز بی اختیار چشمم میره سمتش و با خودم میگم چه سخته زندگی بی شماها 
حالا نه فکر کنید شکلات خیلی خاصی هم هست نه اتفاقا خیلی هم معمولیه 
اما نمیدونید که چقدر سخته 
نا گفته نمونه که چند باری از زیر چالش در رفتم . مثل
امروز ساعت هشت بیدار شدم. زبان خوندم بعدشم حاضر شدم برم باشگاه. ساعت یازده کلاس داشتم دیگه داشتم بیهوش میشدم. منو مها نمیدونم چرا اینقدر عرق میکنیم تا یه ذره فعالیت میکنیم بقیه خشک خشک بودن :دی به هر حال جلسه اولش گذشت من نرسیده خونه پاهام درد گرفت. اما خوشحالم که تصمیم گرفتم برم. روحیه ادم عوض میشه.  اینقدرم الان گشنمه که نگو اما اگه قرار باشه هردفعه بلافاصله بعد باشگاه غذا بخورم اندازه فیل میشم :/ خلاصه که فعلا باید صبر کنم. برنامه هامو چیدم
پچ‌پچ‌ شب‌ها. گشنمه‌ها. بیرنج خواستن‌های. درد پاها. قرمزی رگ‌ها. قرمزی زن‌ها. ران‌ها. ران پهنِ ران گرمِ ران نرمِ ران سفیدها‌. زن‌ها. تفاوت جنس‌ها. آسایشگاه‌ها. قبرستان‌ها. قربستان‌ها. قرمه سبزی‌ها. شوخی‌ها. سایه‌ها روی دیوارها. بیداری‌ها. در خواب بیدارها. در بیدار خواب‌ها. عصبانی‌ها. زدن‌ها. زنده به گور کردن‌ها. مهره به مهر زدن‌ها. مرده به زندگی کردن‌ها. پرده‌ها. ترس‌ها از جای نو‌ها. کهنه‌ها. مرده‌ها. زنده مرده‌ها. صداهای متناس
لاریجانی : از تلاشهاشون تشکر می کنیم بالاخص امشب که اطعام مساکین هم داشتند و نکات مهم را رییس جمهور خدمتتون عرض می کنه رییس جمهور : بنظرم شام را از هیئت بغلی گرفتند آوردند .
بابا اینقد کم لنگ بازی درنیارین !!!برید خونه دوباره شام بخورین؛ اما جلوی ملت اینقدر آبرو ریزی در نیارید.
زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنندچون بمقام خوی
یه خورده خوندن و مطالب این کتاب سخته اما من همینجوری میخونمش همونجور که یه کتاب داستانو میخونم. حفظیاتم اصلا خوب نیست خب تکرار مداوم یک پاراگرافم برای من توفیقی نداره پس بهتره سعی کنم بفهممش. 
باورم نمیشه از صبح نخوابیدم. نه که خوابم نگرفته باشه. نه اتفاقا خوابم گرفت رفتم ظرفارو شستمو ابو گذاشتم جوش بیاد واسه نسکافه دوباره نشستم سر کار خواب از سرم پرید. مهام بیدار شد ساعت پنج اینا. نشستیم با هم به کار کردن. فقط الان گشنمه و نمیدونم چی بخورم. م
مطمئنی؟
من هنوزم یادمه وقتی مهدکودک بودم چه حق خوری ای درحقم شد و اون روز تو اون برفا چقد بیرون موندم و عملا هیچی دیگه برام مهم نبود و همه خط قرمزای ذهنمو گذرونده بودم
حتما اگه الان اون اتفاق میفتاد برام مهم نبود..
ولی اون موقه خیلی مهم بود و بدترین حسی بود که میشد بگیرم.
والان..هروخ یادم میاد..حس میکنم بزرگترین دردمو دارم یادآوری میکنم.. همون حس به همون میزان درد زنده میشه
بماند که از اون موقه ی کوچیکیام تاالان همه بدبختیای از اون بدترمو به وضو
سردمه، نقطه به نقطه بدنم غرق درده، خسته و لِهه، کوفته و داغونه ولی خوشحالم. هندزفریم رسماً مُرده و خب منم با آهنگ سیروان مردم. صبح یادم رفت برم مدرسه! کلاسی بود که باید می رفتم، کتابخونه بودم. ری ری باهاشون حرف زد که بذارن بدون لباس مدرسه برم سر کلاس. 
فکر کنم فقط من این توانایی رو دارم که شب امتحان هندسه ترم برم سینما و مطرب ببینم. سرگرم کننده و البته دردناک بود. هنوزم نمیدونم اسم اون تپلوعه محسن کیاییه یا مصطفی ولی میدونم خیلی احمق اسکل پاتری
سلام.مقدمه چینی نکنم.راستی من هنوز گشنمه.نظربدید وگرنه میخورمتون
از زبان مارینت
از زبان لیدی باگ
باورم نمیشه این کارو کردم...من نمیتونم عاشق کت نوار بشم.من عاشق آدرینم.بانوی من!!کت نوار صدام زد.گفتم:چیه گربه کوچولو؟؟هنوزشیر میخوای؟؟کت نوارگفت:البته که نمی خوام!به نظر من آخر شب بریم؟ که خلوت تر باشه.نظرت چیه بانوی من؟گفتم:راست میگی!دوست ندارم نادیا دوباره دلایل عجیب غریب بیاره که مازوجیم.کت نوار:بانوی من اگه زوج بودیم...نزاشتم حرفشو تموم کنه.
الان تو مطب دکتر نشستم حوصلم سر رفته تا زودتر نوبتم بشه. همون حس گند کلافگی و اضطراب توی یک محیط بسته.  ۱۵ مین هست که نشستم. واقعا تحملش برام سخته. بیا یه راه پیدا کنیم تا حواسم پرت بشه. فردا زبان دارم تقریبا تا ظهر که خواب بودم یه ذره کار کردم دوباره خوابم برد تا بعد رفتم حمومو حاضر شدم. مطب بر عکس همیشه بیش از حد شلوغه تقریبا بیشتر صندلیا پر شدن. بیمار دکترم رفت بیرون احتمالا 
همون موقع صدام کرد رفتم تو الانم که اومدم خونه فکر کن تازه میخوام بش
دیروز اتفاقی افتاد که به شدت مرا ترساند. دلم میخواهد ساده سازی کنم و بگویم این ترسم بابت این است که ذاتا ادم ترسویی هستم. توهین بدی بهم شد و البته کمی هم رگ غیرتم بالا زده. با این همه، واهمه دارم از خانه خارج شوم و به خودم حق میدهم. 
دوباره در خانه تنها هستم. میخواهم بروم برای خودم عطر بخرم و سامان اصرار دارد همان مسیر دیروز را برویم تا برایم عادی شود و ترسم بریزد. البته این که از بین چهارتا عطرفروشی که سراغ گرفته ام این یکی به لحاظ کیفیت بهترین
خب راستش من اصلا بهارنارنج نخوردم تا حالا :دی
نمیدونم چه طعم و خاصیتی داره ، ولی وقتی داشتم فکر میکردم اسم اینجارو چی بزارم که حس حال این دوره از منُ خوب منتقل کنه ، این اسم به ذهنم رسید . ما تو شهر بهارنارنج زندگی میکنیم . اولین شهری که زندگی مشترکمون ُ توش شروع کردیم ، من عاشق بهارم و همیشه هم دوست داشتم یه دختر داشته باشم اسمش بهار باشه :)) خب پس همه اینا دلایلی شد که بهارنارنج تمام حس من رو برسونه،به نظر من که بهارنارنج رنگ صورتی و نارنجی ملای
بیام از این ذهن آشفته بنویسم بلکه یکم اروم شه!
+این دوروزه همش دانشگاه و بعدش کار. خسته خسته ام اما سروصدای تلویزیون نمیذاره بخوابم! پروژه های هرروز دارم و انشاا... بیشتر هم خواهند شد. تست و اینا هم دارم. یه کار جدید هم نوشتن کمپین تبلیغاتی هست که بهش علاقمندم و اگر خدا بخواد میخوام که توی این کار برم. دیگه چی؟ یه پیج جدید اینستا میخوام بزنم از خودم بنویسم، از عمق ذهنم ! چیزایی که فکر کنم خیلی ننوشته ام درموردشون. دیگه ؟ به برنامه نویسی و مدیریت ی
خواب بعد از ظهرم زهرمار شد و جیغ و داد های دختر همسایه که نمیشناسمش اما از صداش معلوم بود نهایتا چهارده پونزده سالش باشه خنجری بود و هست به قلبم. 
نمیدونم چیکار کرده بود و چه اتفاقی افتاده بود اما عاجزانه داد میزد و پدرش رو التماس میکرد که کتکش نزنه. صدای کتک هاش میرسید. 
دلم داشت ریش ریش میشد. میخواستم تلفن رو بردارم زنگ بزنم ۱۱۰ اما گفتم زنگ بزنم چی بگم؟ نکردم اینکارو. 
نمیدونم دختره چیکار کرده بود و حق با پدر بود یا دختر. اما هیچ گاه برای من
این‌که میگن شبیه خودت باش احمقانه ست. چون اصلا معلوم نیست اینی که تو فکر می‌کنی شبیه خودته و خودتی، برنامه‌ریزی یه تفکر یا حتی یک شخص خاص نباشه. شاید تو اصلا یک ملعبه‌ای و هرچیزی که تصور می‌کنی خودتی، خودت نیست. ممکنه همه‌ش دسیسه باشه. همین‌طور هم هست. من وارد یک پارادایمی می‌شدم و بعد می‌دیدم که جواب یه سری سوالاتم رو نمیده، تغییرش می‌دادم. از وقتی هفده سالم بود این‌جوری بود، هنوزم همین‌جوریه. هنوز با این همه تلاشی که شبانه روز می‌کن
خب بالاخره تموم شد. اصلا مغزم در حال ترکیدنه. درسته یسری چیزاشو نفهمیدم اما خیلی چیزم ازش یادگرفتم. احساس میکنم شاید این کتاب بزرگتر از عقل من بود. شاید واسه همین یه جاهاییش نمیفهمیدم یا حوصله سر بر بود برام ولی خب به قول استادم کتاب خوب کتابی که تحقیرمون کنه و ما بفهمیم چقدر نمیدونیم. من دقیقا همین حسو داشتم. یه جاهاییشم تکراری بود البته. 
بچه که بودم بهم میگفتن به خدا نباید فکر کنی این که چه شکلی کجاست و از این چیزا دیوونه میشی. علنن منو از فک
وحشت زده از خواب میپرم. نه نفس زنون اما، فقط چشام رو وا میکنم و خداروشکر میکنم که خواب بودم. خواب دیدم که رفتم مهدکودک دنبال بچه م و اونا بهم یه عروسک تحویل دادن به جاش. و من بی تاب، خیلی بی تاب دنبالش میگشتم توی خواب. بچه ی نداشته طفلکی من
حالا طبق روال چند شب گذشته روی کاناپه خوابیدم و زل زدم به سایه بزرگ لوستر روی دیوار، خونه بوی ملایمی از دارچین داره، عود دارچین روشن کرده بودم سر شب. مرور میکنم با خودم، چای خورده بودم. یک جلسه اطفال خونده بود
دیشب 
ما دیرتر از همه رفتیم.داداش و زنداداشم زودتر از ما اومده بودن
 یه دور، دور اتاق چرخیدیم و سلام و احوال پرسی به همه .....
 تیپ ها که همه عجیب و غریب شده بود(یعنی عجیب غریب تر شده بود)
این همه تغییر در یک ماه!!
موهایی که بافته شده بود و با کش موهایِ رنگارنگ تزیین شده بود.
شالی که روی سر نبود. لباسها همه کوتاه کوتاه (قبلن هم اینجوری بودن ولی نه به اندازه دیشب )
آرایش ها که...... به چهره ها نگاه میکردی میترسیدی 
می خوام بگم اصلا خوشگل نبودن :)
تنها
خوشحالی یعنی وقتی من تشخیص و درمانم درسته و دو اشتباه میگه و از حرص اینکه منه سال پایینی درست گفتم برام کشیک اضافه میزنه...
الان با وجودی که بیشتر 24 ساعته چیزی نخوردم جز قهوه و بیسکوییت ولی خیلی خیلی خوشحالم...اینکه جون مریضو نجات دادم خیلی خوشحالم میکنه...اینکه پرسنل حرف منو قبول میکنن ولی حرف دو رو نه منو برده تو ابرا...خوشحالی اینکه پرسنل اصرار میکنه مریض منو میخوام خودت ببینی نه هیچ سال یک یا حتی سال دو دیگه منو برده تو هوا...
خدایا عاشقتم خیل
امروز امضای آخر رو هم گرفتم و الان مهندسم دیگه، مث همه ی آدمای دیگه. مهندسا از در و دیوارِ شهر بالا میرن. 
فردا یک شنبه هست. صبح واسه پرس و جو و گرفتن مدارک مورد نیاز واسه سربازی میرم دانشگاه. البته گزینه ی مطلوب خودم و اطرافیانم امریه گرفتن هست. که ممکنه جور بشه و شایدم نشه. 
دانشگاهِ عزیزم! سالی که ما اومدیم یه برهوتِ محض بود. کم کم و کم کم بهش رسیدن و الان کلی ترگل ورگل شده، کلی فضای سبز، کلی سازه ی جدید و... . ولی به شخصه عاشقِ همون تمِ خشک و برهو
خاطره ای از حمید آقا تقریبا روزهایی بود که حمید آقا میخواست بره سوریه دلم براش تنگ شده بود بهش زنگ زدم گفتم فردا بعدازظهر میام خونتون میخوام ببینمت طبق معمول خیلی با ادب و احترام و خیلی خوشحال شد فردا رفتم پیشش کلی با هم حرف زدیم من معمولا توی مهمونی‌ها میوه انار نمیخورم ولی حمید آقا عاشق انار بود برام انار آوردش گفتم حمید من سیب میخورم خیلی اسرار داشت انار بخورم ولی نخوردم با این وجود همش لبخند میزد حتی میخواست برام دون کنه که نذاشتم ولی ک
نمیدونم جریان چیه که هرشب زودتر از دیشب بیدار میشم از خواب. به هر حال از دو بیدارمو دیگه خوابم نبرد. تازه میخوام روزمو شروع کنم. یه خورده ام گشنمه اما الان یه خورده خیلی زوده برای صبحونه :/ برام امیدوار باش که از پس امروزم بر بیامو از دیروزم بهتر باشم. خیلی بهتر. فعلا دارم ابی گوش میدم یه کوه ظرف هم منتظرمه :دی نه در این حد اما ظرفا باز نصیب من شد. نمیدونم چرا :/ دیگه از کجا بگمممم ؟؟ همین. دلم میخواد یه روز از اینجا برم. یه جای دور خیلی دور. امیدوارم
 
یه وقت هایی آدم به خودش دلداری میده که همه مشکلات دیر یا زود یه روزی تموم میشن... بعد میبینه همیشه یه مشکلی یا مسئله ای هست برای دغدغه فکریش! 
یه وقت هایی عصبانی میشه از تموم نشدن این بدبختی ها! با خدا، با دنیا، با خودش حتی دعوا میکنه و قهر میکنه!
یه وقت هایی دوباره دلش نرم میشه، راه میفته به همون امیدی که از اول داشت، که تموم بشن این چیزا!! 
یه وقتایی حتی تکیه میکنه به بعضی چیزا و آدما و لذت همنوع دوستی و محبت رو حس میکنه!! 
یه وقتای زیر شونه اش و
تنهام. مها از صبح رفته و هنوز نیومده و فکرم نکنم تا قبل کلاس زبان ببینمش. چند وقت بود اینجوری تنها نبوذم که هیچکس نباشه خودم باشمو خودم. خب یجوریه. عادت ندارم بهش. سعی میکنم سرمو با کتاب خوندن با زبان گرم کنم. نمیتونم حسشو توضیح بدم باید تجربه کنی تا بفهمی. فکر کن برای مدت زیاد تنها اینجوری بمونی. خیلی سخته. خیلی. الان فهمیدم چقدر دوست دارم ادما دورم باشن و من اون تنهایی تو خودم بودن توی جمع رو ترجیه بدم. البته فکر میکنم زیادم خوب نیست اما من بیشت
یه مقداری فکر کردم که این پست مربوط به کدوم وبلاگه و به این نتیجه رسیدم که چون ربطی به کیک و شیرینی نداره و تازه تو این وبلاگ ممکنه افراد بیشتری ببینن و دلشون آب بشه!! () پس باید بذارمش همینجا
این شما و این هم


لواشک آلو، دستپخت تسنیم :)

اینم بعد از اینکه روشو پلاستیک کشیدم و برش زدم و یکیشو لول کردم و هنوز نخوردم :)
از اونجایی که لواشک خیلی راحت درست میشه، حتی با وجود اینکه شیفته!ی لواشک نیستم، تصمیم گرفتم از این به بعد هی درست کنم :) بچه‌ها کدوم
امروز از دندهٔ خواب پاشدم. نمیدونم چرا اینقدر خسته ام و خوابم میاد همش خمیازه میکشمو هنوز که هنوزه شروع نکردم به کار کردن. کلی از کتابم مونده چرا این کتابو تموم نکردم؟ خیلی نثر راحتی داره و کتاب خیلی باحالیه من خیلی خوشم اومده ازش. الان اگه بشه و نخوابم میخوام دست بگیرمش قرار گذاشته بودم با خودم امشب تمومش کنم اما با این وضعی که دارم عمرا بشه. میخواستم برم کتابخونه که خواب موندم :( حوصله باقی کارامم ندارم. میدونم نباید اینجوری باشم :( ولی دست خ
هفتم پدر بزرگم، همه بهم گفتن: «غصه نخوریا، مرد باش! باید از این به بعد تو مواظب مامانجونت باشی» چندین ساله غُصّه نخوردم، چندین ساله مَردَم تا دیشب... نصفِ شب که پا شدم آب بخورم، دیدم نشستی روی مبل و پاهات رو دراز کردی. گفتم: «چی شده؟ چرا نخوابیدی؟»گفتی: «از شدت زانو درد خوابم نمیبره!» یه غم به بزرگی کلّ اون چند سال، یه جا، نشست توی دلم...هفته‌ی قبلش که برده بودمت پیش دکتر، گفته بود: «غضروفای مفصل زانوهات از بین رفته. نباید از پله بالا پایین بری. ن
میدونی چند تا پست قبلی نوشته بودم میخوام خودمو به دیگران ثابت کنم. الان که فکر میکنم میبینم اصلا برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنن و اینکه چرا باید خودمو به آدمایی که برام مهم نیستن ثابت کنم؟ نه واقعا دارم میگم. من برای خودم کار میکنم. شاید بخوام خودمو به خودم ثابت کنم یا این که بفهمم تواناییم توی چی هست. میخوام فقط حرف عزیزی رو گوش بدمو متمرکز بشم روی زندگیم بیخیال آدمها که بدون اونها زندگی اروم تری ادم داره هرچی خلوت تر بهتر :دی :)))))
همسای
یک شب به میخانه نرفتم. با فلانی به هم زدم و نرفتم. با رفیق شفیقم می نخوردم...
حالا با چشمان ضعیفم از دریچه‌ی کوچک  در میخانه، مستان را نگاه می‌کنم. پیاله پیاله می‌نوشند و می‌رقصند و می‌گریند و می‌خوانند و می‌خندند و از مستی یکی‌یکی هلاک می‌شوند. اولی که پرپر می‌شود دیگری با ولع لنگ‌لنگان خودش را و دهانش را به سر خُم لبریز از می نزدیک می‌کند.و چنان سَر می‌کشد که گویی طاقت دیدن افتادن قطره‌ای از آن بر کاشی‌های‌ فیروزه‌ایِ کف میخانه
امروز دوباره تونستم زود بیدار شم و از ساعت چهار هم بیدارم. حتی با این که نمیخواستم با مامان اینا سحری بخورم خودم بیدار شدم. به خاطر همین چیزای کوچولو هم به خودم افتخار میکنم. صبح زود بیدار شدن یه لطف دیگه ای داره خب. یعنی میشه یروز به آرزوم برسم؟ آرزو... اصلا برآورده شدنی هست؟ کی منو باور میکنه؟ تقریبا هیچکس.  شاید مامانم شاید مها شاید ... ببخیال. مشاورم میگه هر وقت بحث میکشه به یه موضوع جدی من میخندمو میگم بیخیال. خب ادم نمیدونه که چی میشه که. 
من
امیدوارم که شاد و سلامت باشین.پی‌نوشت اخر رو همین اول به حضورتون میرسونم:
اول!اینکه ببخشید که تندتند پست میزارم :دی خیلی‌ها حوصله ندارن بخونن.اما این یکی فرق داره.اگر الان ارسالش نکنم دیگه هیچوقت جسارت منتشر کردنش رو پیدا نمیکنم.
دوم! اصلا چرا دارم یه تاپیک به این اسم میزنم؟جریان چیه؟
ماجرا رو بدین شرح اعلام میفرمایم: من از ریاضی متنفر بودم.هیچی نمیفهمیدم ازش.تا اینکه_معلمی که انسان است_اومد.و به من یاد داد چجوری باید1)به دنیا نگاه کنم2)چرا ب
امروز یه روز یک شنبه ایه که من خیـلی ناجورم از لحاظ جسمی!
دیشب اینجا با دوتا از بچه ها رفتم دکتر و امپول زدم 
از دیشب و علی الخصوص ٧صب امروز 
دندون درد به معنااااااای واقعی کلمه اَمونم رو برید!
جوری که اینطوری بودم که خب خدایا بسه :|اگه قراره این دندون درد همراه من باشه نمیخوام دیگه یه لحظه عم زنده باشم و چشمم رو داشتم میبستم روی همه ی ارزوهای کوچولو کوچولویی که تازگی برام پیدا شده و یه گور باباشونِ بزرگ میگفتم بهشون که ...از سر قضا یه موزیک پر خ
امیدوارم که شاد و سلامت باشین.پی‌نوشت اخر رو همین اول به حضورتون میرسونم:
اول!اینکه ببخشید که تندتند پست میزارم :دی خیلی‌ها حوصله ندارن بخونن.اما این یکی فرق داره.اگر الان ارسالش نکنم دیگه هیچوقت جسارت منتشر کردنش رو پیدا نمیکنم.
دوم! اصلا چرا دارم یه تاپیک به این اسم میزنم؟جریان چیه؟
ماجرا رو بدین شرح اعلام میفرمایم: من از ریاضی متنفر بودم.هیچی نمیفهمیدم ازش.تا اینکه_معلمی که انسان است_اومد.و به من یاد داد چجوری باید1)به دنیا نگاه کنم2)چرا ب
بخاطر یه سری اتفاق بین جلسه قبلی کلاس با این جلسه ای که فردا قراره برم یک هفته فاصله افتاد و خب مفتخرم به عنوان یک دقیقه نودی عرض کنم حتی یک صفحه از سنگین ترین تکلیف تاریخ ،رو هم ننوشتم
لیکن با شعار مکن ای صبح طلوع میریم جلو و در همین حین به امید معجزه هیچ تلاشی نمیکنیم:)
بعدا نویس:همین الان به استادم پیام دادم که بپرسم فردا کلاس داریم یا نه که خب ازونجایی که مرز های گرامر زبان مذکور رو درهم شکستم یه پیامم فارسی بهش دادم که اصلن منظورمو متوجه شه
امرو عصر با مامانم و مادرم رفتیم بیرون کلی پیاده روی خانومای بد حجابم که فراوون بعد مامانم هی میگف فلانی لباسش چه قشنگه گفتم مامانی اصلا هم قشنگ نیست هرکس پوشش و تیپ خاص خودش داره . باز جلوتر رفتیم یه دختر یه مانتو نارنجی تند پوشیده بود مامانم گف چقدر رنگ مانتوش زنده است! گفتم مامان زنده نیست جلفه جیغِ اگه همینو من بپوشم جلف و جیغه اصلا هم قشنگ نیس مث هویج!
باز جلوتر رفتیم گف عه این مانتوش قشنگه :/ گفتم ماااااماااان اخه چرا فقط یه جارو میبینی ا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

املاک و صنایع کشاورزی ایران